دوران دبيرستان را در دبيرستان ثريا ( بعدها سميه)در بندرانزلي گذراندم. كلا شخص شلوغ و بي انضباطي بودم ولي نمره هاي بدي نداشتم . هر سال قبول شده بودم. فقط يك سال ،آنهم سالي كه عاشق بودم، دو تجديد داشتم و شهريوری بودم .سالهای ديگر هم نمره انضباطم تجديدی بود.
سال اول نظري رشته اقتصاد سالي بود پر از خاطرات هيجان انگيز . در دبيرستان گروه هاي مختلف سياسي پنهاني و غير پنهاني فعاليت ميكردند. آنزمان بعضي از دختران سال چهارم وابسته به گروه هاي چپي و غير چپي بودند. بخاطر دارم كه در آغاز هنوز برخي از اين گروه ها غرفه هاي كوچكي نيز در دبيرستان داشتند، كه بعد ازمدت كوتاهي در همه آنها تخته شد. هنوز چريكهاي فدائي و مجاهدين فعاليت هاي متعددي در مدرسه داشتند. هنوز گردهمائي و تحصن در مدرسه انجام ميشد. هنوز در اين اعتراضات سرودهای سياسی خوانده ميشد. آنزمان اين گروهكهاي سياسي ميدانستند كه جمهوري جديد فريبي بيش نيست.
من هم شديدا تحت تاثير بودم . تحت تاثير چريكهاي فدائي اقليت. و شبها ساعتها اعلاميه دستنويس آماده ميكردم و يك جوجه سياسي شده بودم.تا روزي زد و خوردهايي با حزب الله رخ داد و معلم قران كه حامله بود، فرزندش را بخاطر لگدی كه به شكمش زده شد وخونريزي شديد سقط كرد . حزب خدائي ها كتك خوردند و پيشروان گروهكها از ديوار مدرسه فرار كردند. سپاه پاسدران مدرسه را محاصره كرد . جلوي در مدرسه همراه با عكس دانش اموزان ضد خدا ايستاده بودند و وقتي كه كسي را در عين خروج ميديدند، دستگير ميكردند. در اين روز لباسهايمان را با يكديگر عوض كرديم. تغيير قيافه داديم و جان سالم بدر برديم.
من آنروز وقتي به خانه رسيدم ،تصميم گرفتم كه هيچوقت با سياست همزبان و همراه نباشم. سياست برايم فصلي بود خشك و سرد، سياست پست بود و كثيف. بعد از اين واقعه پيشروان گروهكهاي سياسي همه دستگير شدند و حتي يكي از آنها را كه من بخوبي ميشناختم (دختري بود كمونيست ...فعال...خوشپوش كه هميشه بجاي روسري كلاه بسر داشت...از خانواده ائی پولدار و با حركات و رفتاري شديدا مردگونه!!!) را اعدام كردند. يادش بخير آنروزها كه هنوز همه عاشق بودندو همه پر انرژي و همه جسور و بيدار.حال ديگر مدرسه جائي بود تحت كنترل شديد. صبحها تفتيش شديد بدنی انجام ميشد و در طي روز هم تفتيش عقايدو سركوب. من هم كه هميشه و همه جا گاو پيشاني سفيد بودم و هميشه تحت كنترل. يك روز خنده هايم بود كه خونشان را بجوش مياورد ،روز ديگر لباس پوشيدنم و يكروز هم اذيت و آزارم سر كلاس. سال دوم و سوم هم با فشار زياد گذشت.
حزب الله حال ديگر خود خدا بود و همه بنده هايش. سال چهارم دبيرستان سال بدي بود. درسها انبار شده بودند. دبيرستان ما يك زندان چند ساعته بود .
و من نگران پدرم بودم كه چندي بود از بيماري رنج ميبرد.